محمد یزدانمحمد یزدان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

محمد یزدان نفس مامان

مسلمون شدنم

              امروز 9 آذرماه است وقتی 15 روزه شدم منو بردن مسلمون کنن مامانی از صبحش هی منو بوس می کرد ومی گفت امروز میخوام مسلمونت کنیم واسه خودت مردی میشی منم گوش میکردم وخوشحال می شدم اما چشمتون روز بد نبینه چه دردی داشت اینقدر جیغ زدم گریه کردم ولرزیدم ! طفلی مامانی دلش کباب شد اونم همپای من گریه می کرد ازم معذرت می خواست آخه من پسر صبوری بودم تا اون روز حتی یکبار هم گریه نکرده بودم مامان جون ومامانی کلی صلوات برام فرستادن ودعا کردن آخر سر هم بعد از سه ساعت گریه تو بغل مامان جون خوابم برد و آروم گرفتم دستت درد نکنه مامان جون ! اما حالا خوشحالم چون تو این سن کم...
21 اسفند 1391

تولد من

  توی اتاق عمل مامانی روی تخت دراز کشید متخصص بیهوشی به مامانی گفت: یه نفس عمیق بکش مامانی هم یه نفس کشید ودیگه خوابش برد ، وقتی خانم دکتر منو از تو شمک مامانی بیرون آورد مامانی اصلا متوجه نبود راحت خوابیده بود پرستارا هم که دیدن من گرسنه هستم منو بردن بخش نوزادان اونجا بهم شیرحشک با سرنگ بهم دادن ساعت 4 بعدازظهر که مامانی به هوش اومد منو بردن پیشش نمی دونین از دیدنم چقدر خوشحال شد!!! چه مامان مهربونی                                      &nb...
7 اسفند 1391

آخرین زیارت من تو دل مامانی

     مامانی با بابایی و مامان جون قبل از رفتن به بیمارستان به حرم رفتن ، مامانی کلی برای سلامتی من وخواهر جونی دعا کرد توی اون مکان مقدس از خدا جون خواست که من سالم به دنیا بیام بعدش رفتن بیمارستان ، بابایی تشکیل پرونده داد مامانی هم به همراه مامان جون رفتن به بخش زایشگاه عمل مامانی ساعت 2 بعد ازظهر بود ومامانی از 10 صبح تا 2 بعد ازظهر کلی وقت داشت اونجا با چند نفر دوست شد که همه شون یا نی نی به دنیا آورده بودن یا قرار بود به دنیا بیارن . مامانی مهربونم همونجا روی تختش هم واسم زیارت عاشورا ، دعای توسل و قرآن خوند تا اینکه بردنش اتاق عمل... ...
7 اسفند 1391

روز تولدم

                 امروز 24 آبان ماهه مامانی صبح زود بیدار شد نماز خوند وبعد از نماز برای سلامتی من کلی دعا کرد ویکبار سوره انعام رو ختم کرد وطبق دستور خانم دکترش قبل از ساعت 8 صبح ، صبحونه شو خورد بعد هم برای رفتن به بیمارستان آماده شد ، بابایی اول خواهر جونی رو خونه خاله زهرا گذاشت ،خواهر جونی دست رو شمک مامانی گذاشت وگفت داداشی الان با مامانی برو منم بعد از ظهر با خاله میام دیدنت  درست مثل همیشه آخه خواهر جونی توی این چند ماهی که من توی شمک مامانی بودم همیشه میومد برام قصه می گفت ، شبا شب بخیر می گفت وصبا هم بهم سلام می کرد ...
7 اسفند 1391

بالاخره اومدنی شدم

          امروز سه شنبه 23 آبان 1391 آخرین روزیه که مهمون وجود مامانی هستم فردا قراره مامانی رو عمل کنن و من چشمم این دنیا رو ببینه، با اینکه تا حالا من و مامانی سخت بی تاب دیدن همدیگه بودیم اما از حالا دلم واسه شمک مامانی تنگ میشه ، تازه شنیدم مامانی هم داشت به مامان جون می گفت :فردا که این شازده پسر رو از تو شکمم بیرون بیارن دلم واسه لگداش تنگ میشه فکرش رو بکنین مامانی اونقدر منو دوست داره که لگدای منم واسش شیرین بوده!!!!!!!!    در ضمن امشب مامانی کلی واسه سلامتی من دعا کرد                            &n...
3 اسفند 1391

تولد دوستام

                    21ماه رمضون بود که مامانی وبابایی اومدن مشهد، درست یادمه شب23 ماه رمضون بود که عمه هاجر زنگ زد وبه مامانی خبر داد که نی نی عمه فریبا به دنیا اومد اونم  38روز زودتر !!!!!!میگن خیلی کوچولو بوده آخی طفلی ولی در عوضش ازین جای تنگ وتاریک زودتر خلاص شد واومد تو این دنیای روشن ایشالله که همیشه دنیاش روشن باشه بوووووس بوووووووس برای پسر عمه گلم امیر علی جووووووون        13 مهر ماه بود که امیر عباس دوست دیگه م به دنیا اومد خوش به حال اون ، اوووووو هنوز 40 روز دیگه مونده تا من به دنیا بیام       ...
3 اسفند 1391
1